دختری از جنس افتاب

تبسم به زندگی

تلخم چون دل سوخته ام....

 

این روزهـــآ...

تَلخــــَم!

تـــَلــــخ...

تَــلـــخ مۓ نویســــم...

تَـــلــخ فِکر می کُنم...

این روزهـــــآ...

دَست بردآاشــته ام از تَوجُه بۓ وقفه به حُضور آدم هــــآ...!

پــَرهیز ×مۓ کنم اَز ثَبت وُجودهـــآیۓ× که ماندگارۓ ندآرند!

این روزهـــــآ...

تـــَلـــخ تَر از هَمیشه...(!)

از هَمه ی آدم هـــآ بــُریده ام!

 

[ جمعه 31 خرداد 1392برچسب:,

] [ 13:3 ] [ marziyeh ]

[ ]

ارامش می خواهم ....

 

دِلــم بچگـے مے خواهـَد

جلوے در ڪـُدام مغازه پا بـِڪوبم

 ڪہ بَرآیـم آرامــِش بِخــَرنــد؟؟؟

[ جمعه 31 خرداد 1392برچسب:,

] [ 12:57 ] [ marziyeh ]

[ ]

بی تو راحت ترم.....شاید هم........

 

مــــن چرک نویس احساسات تو نیستمــــ !

 

 ـــ“دوستـت دارم”ـــ هایت راــــ

 

جـــای دیگری تمرین کنـــ !

 

 

 

 

از من فاصله بگیر...

هر بار که به من نزدیک می شوی...

باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت!

از من فاصله بگیر...

خسته ام از امیدهای کوتاه...!

[ پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:,

] [ 10:42 ] [ marziyeh ]

[ ]

ادامس های استاد

آدامـس هـا بُـزُرگـتَـریـن اَسـاتـیـدِ مَـعـنَـویَـت هَـسـتَـنـد؛
اَز کـودَکـیـمـان تَـلـاش مـیـکُـنَـنـد بـﮧ مـا بِـفَـهـمـانَـنـد: "هـیـچ شـیـریـنـے اے مـانـدِگـار نـیـسـت...!

[ پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:,

] [ 10:40 ] [ marziyeh ]

[ ]

از این خنده ام میگیرد

 

خنده ام میگیرد وقتی پس از مدت

 

هابی خبری بی انکه سراغی از من

 

بگیری

 

می گویی دلم برایت تنگ شده یا مرا

 

به بازی گرفته ای یا معنی دلتنگی

 

را نمی دانی !!!

[ پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:,

] [ 10:37 ] [ marziyeh ]

[ ]

توان و ادعا

 


حاصلضرب "توان" در "ادعا" مقداری ثابت است ،
هرچه "توان" انسان کمتر باشد "ادعا"ی او بیشتر است
و هرچه "توان" انسان بیشتر شود " ادعا"یش کمتر میگردد.

[ جمعه 24 خرداد 1392برچسب:,

] [ 11:10 ] [ marziyeh ]

[ ]

خودم را می خواهم....

 

ایــن روزهـــآ

بیشــتر از هــر زمــآنی

دوسـتــ دارمــ خــودمــ باشــمــ !!

دیگــر نـه حــرص بدســت آوردنــ را دارمــ

نه هـــراس از دســت دادنــ را ..

هرکـــس مـــرا میـــخواهد بـخـــآطــر خــودمــ بخواهــد

دلــم هـــوای
خـــودم را کـــرده اســت ..

[ سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:,

] [ 21:27 ] [ marziyeh ]

[ ]

دلتنگ نامه

 

 

 

دلتنگي با همه ي سادگي اش پيچيده است!

 

 

آدم نمی داند چه مرگش است. یک خروار بغض راه گلویش را می بندد.

 

 

 

دلش میخواهد پنهان شود از همه ی دنیا

و به هنگامه ي اين دردها،‌ دلش دلي مي خواهد.

دلي كه باشد...

مثل نوری که از پنجره به اتاق تابیده و خیال رفتن ندارد.

یا ستاره ای که تمام شب چشمک می زند و دل آدم را مي بَرَد

دلي بايد باشد

كه آرام و بي صدا نگاهش كني و دلت قرص شود

يك دنيا فكر در سرش مي پيچيد. یک تشویش،‌ پس زمینه دلش مي شود.

 

 

[ دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:,

] [ 12:24 ] [ marziyeh ]

[ ]

توانش را ندارم

 

ذهنم کفاف این همه حرف را نمی دهد...

حرف های پخش و پلایی که باید یک داستان شوند...

گرم است و باد سردی می وزد...

و قطره های اشک مثل نیزه می ماند...

کاش آسمانش کمی آبی بود...

کاش خورشید زود طلوع و دیر غروب می کرد...

کاش زندگی...ارزش ماندن داشت

....

....

.....

[ شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,

] [ 16:6 ] [ marziyeh ]

[ ]

برای درکش کمک می خواهم

 

 

سالهاست که معنای این را نفهمیده ام :

                                                    

" رفت و آمد

یا

" آمد و رفت

                      

آدم ها میروند که برگردند ،

یا می آیند که بروند . . . ؟!

[ چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:,

] [ 10:16 ] [ marziyeh ]

[ ]

چه خدایی دارم واز او غافلیم

دیشب با خدایم دعوا یمان شد

باهم قهر  کردیم فکر میکردم دیگر دوستم ندارد

اهسته گوشه ای کز کردم

چندقطر اشک ریختم و

همانجا خوابم برد صبح که بیدار شدم

مادرم گفت:

نمی دانی از دیشب تا صبح چه بارانی می بارید

[ چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:,

] [ 9:50 ] [ marziyeh ]

[ ]

امید همیشه جواب میده

     

چندتا موش رو میندازن توی استخر.بعد از17دقیقه همشون میمیرن....یسری موش دیگه رو میندازن و17دقیقه نشده_میارنشون بیرون تا نفسی تازه کنن و دوباره میندازنشون توی استخر...........اما اینبار26دقیقه دووم میارن..میدونی چرا؟چون امید داشتن اینبارهم ی دستی نجاتشون میده...

[ سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,

] [ 15:44 ] [ marziyeh ]

[ ]

خدای من

 

از خدا پرسیدم :"خدایا چه چیز تورا ناراحت می کند؟"
خداوند فرمود:"هروقت بنده ای با من سخن می گوید چنان به حرفهایش گوش می دهم که گویی به جز او بنده ی دیگری ندارم ولی اوچنان سخن می گوید که گویی من خدای همه هستم جز او !"

[ سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,

] [ 14:45 ] [ marziyeh ]

[ ]

الفبای زندگی

 

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها

ج: جسارت برای ادامه زیستن

چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

ح: حق شناسی برای تزكیه نفس

خ: خودداری برای تمرین استقامت

د: دور اندیشی برای تحول تاریخ

‌ذ: ذكر گویی برای اخلاص عمل

ر: رضایت مندی برای احساس شعف

ز: زیركی برای مغتنم شمردن دم ها

ژ: ژرف بینی برای شكافتن عمق درد ها

س: سخاوت برای گشایش كار ها

ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

ص: صداقت برای بقای دوستی

ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

ط: طاقت برای تحمل شكست

ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

ع: عطوفت برای غنچه نشكفته باورها

غ: غیرت برای بقای انسانیت

ف: فداكاری برای قلب های درد مند

ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

ك: كرامت برای نگاهی از سر عشق

گ: گذشت برای پالایش احساس

ل: لیاقت برای تحقق امید ها

م: محبت برای نگاه معصوم یك كودك

ن: نكته بینی برای دیدن نادیده ها

و: واقع گرایی برای دستیابی به كنه هستی

ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

ی: یك رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک

 

[ پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:24 ] [ marziyeh ]

[ ]

همچیز همین طور است

 نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.

یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود......


حتما بخونین...


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,

] [ 19:19 ] [ marziyeh ]

[ ]

ذکاوت

 

پيرمردي تنها در سرزمین سوتا زندگي مي کرد .

او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند

اما اين کار خيلي سختي بود .

تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

پسر عزيزم

من حال خوشي ندارم

چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .

من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم

چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.

من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام.

اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.

من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .

دوستدار تو پدر

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :

"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران
FBI
و افسران پليس محلي ديده شدند

و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .

پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار

اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .

نتيجه اخلاقي :

هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد

اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .

[ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,

] [ 21:4 ] [ marziyeh ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه